از دور دست های دور
صدای پسرکی می آید که شوق دیدار را با سوتکی نجوا میکند
سلام
گویا هم قبیله است
می شنوی؟
تصویر خمیده ام بر هیکل بی جانش افتاده بود
و من بی اختیار خیره بودم
تمام اتفاقات سوختن آغاز کرد
روی چهره ی حالا دیگر نیمه سوخته ی او
خودم را پیدا کردم
چه قدر خسته و چه قدر بی حس توانا بودن
بلند شو . دوباره بلند شو
تکرار کن این تکرار تجربه ای دیگر است
زمزمه ی چشمه ای از نو جوشیده را می شنیدم