Tuesday, January 18, 2005

از دور دست های دور
صدای پسرکی می آید که شوق دیدار را با سوتکی نجوا میکند
سلام
گویا هم قبیله است
می شنوی؟
تصویر خمیده ام بر هیکل بی جانش افتاده بود
و من بی اختیار خیره بودم
تمام اتفاقات سوختن آغاز کرد
روی چهره ی حالا دیگر نیمه سوخته ی او
خودم را پیدا کردم
چه قدر خسته و چه قدر بی حس توانا بودن
بلند شو . دوباره بلند شو
تکرار کن این تکرار تجربه ای دیگر است
زمزمه ی چشمه ای از نو جوشیده را می شنیدم