Wednesday, October 27, 2004

عشقی بنا کنیم
به امید توجیهی درست بر کردهایمان
بودنمان برای اثبات درک حقیقت درد است
اما هستیم چون عشق توجیهی است برای بودن..ماندن و نرفتن
از تمام سکوهای پرتاب با لذت و بدون فکر خود را رها و ازاد می یابیم و می پریم
چرا که برای فردایمان حرفی غیر قابل باور داریم
من عاشقم
سخن آخر هر اشتباه

Monday, October 25, 2004

شاید اندکی صبر
اما سحری نزدیک است که تمام وقت ان پرداخته از کابوس شبانه ی من است

Friday, October 22, 2004

تمام شب خراب تو و دیدار فردایی دوباره
دوباره ها و دوباره ها برای من و تو شاید....نمی دانم
تصمیم دوباره حرفی تازه نمی خواهد
فقط هستم در مرز دیوانگی و بودن
هستم
می مانی؟

Monday, October 18, 2004

انتظار من بیان دوستت دارم ها نبود
انتظار من گرمی دستهایی بود
که با تردید به من هدیه دادی

Saturday, October 09, 2004

قدم زنان می رفتم
صداها و نشانه ها آشنائی غریبی بود که تکرار می شد
بازتاب قلبی که مبهوت به دستهایم نگاه می کرد
ترس دست هائی که قدرت حس کردن نداشت و قدم های پیاپی
سلامی از سر آشنائی
نه دوستی دل و باز هم آشنا
زمزمه ی قدم هایم سکوت را می شکست
شب سردیست
غریبه ای به ظاهر آشنا
سپیده دم دیگری می رسد ولی قدم هایم هنوز جاده را حس نکرده
و باز هم به شب می رسی
این شب دیگر صدای آشنائی نیست
صدای قدم های من نیست
سکوت است و انتظار
"سلام"
این بار وهم خودم بود
کلامی ساده ولی دوستانه
بر نگرد
من مقابل سیاهی چشمانت ایستاده ام

Thursday, October 07, 2004

شاید وقتی دیگر برای تو باشم اما قبل از آن باید برای خود بودن را یاد بگیرم
شاید آن زمان ساعتها کنار تو درخشش جسم و روحت را حس کنم ؛ نزدیک و نزدیکتر
مسیر بیکران و زیبایی در پیش است و تو، جواب تمام شنوده ها و چراهای من ؛ نمی دانم
می توانی از عمق چشمانت هدیه ای جاوید برایم بپردازی ؛ یا سکوتت را برایم همراه آوری ، چرا که من خود را در آن مطمئن احساس یکنم ، چرا که سکوتت زائیده تحولات زیبای تو و حس رسیدنت به معنی واقعی بودن است . من نیز شاید بیابم خودم را و سپس آغاز کنم با تو بودن را
برایت می نویسم ، امروز و فرداهای فردا را ، چرا که از تو و از سوال بی جواب " عشق چیست ؟ " به معنای ماندگار " من کیستم ؟ " رسیدم
بیان تو درک حقیقتی زیباست و حس غریبِ
سکوتت مرا دچار بودن کرد
اما مسیر طی شده را بی فکر و غرق در احساساتم بودم
نگاهی گذرا انداختم ، بی درنگ بازگشتم
روبرو راه درازی باقی بود
سکوت کردی و یاد گرفتم
می فهم ، می دانی که می فهمم چگونه بروم و می روم ، می دانی که می روم
...
واهمه های پیچ در بیکران مرداب زندگی از پس حادثه ها رنگ گذشته را یادآوری می کند
در نهایت کلامم سکوت مرگباری ثانیه های واپسین را نوید می دهد و لحظه رستن و شکوفایی را به جرقه ای نابود می سازد
و در تنگنای کلام اوست که معنای بی زمانی باورها شکل می گیرد