Thursday, December 23, 2004

من هنوزم نمی فهمم چه اشکالی داره بعضی وقتا احمق باشم
همه ی پوله تو جیبمو واسه دوستم کادو بخرم
به همه ی جکای گفته شده وشنیده نشده بخندم
یا ادمایی که از من بدشون می ادو دوست داشته باشم
خوبه......مگه بده؟؟؟ من که دوست دارم
کنار گذاشته شدم عیبی نداره عزیزم
از کنار ور دار منو و دوستی کن با من
ببین احمق بودن من چه قدر برامون خوبه
من که دوست دارم
تو هم سعی کن اگه مجبوری دست بکشی وروی تمایلاتت پا بذاری
اگه هنوزم پرواز من زندگیه تویه
من می پرم چون زندگیت برام لذت بخشه و شادی آفرین
این ماله خود خودته

Tuesday, November 30, 2004

به جای تو گل خریدم.....کاکتوس
هر وقت نوازشش کنم کلی تیغ میره تو دستم
که یادم نره لطف نوازش چیه
...فکر کردم اما
هیچ نتیجه ای هیچ هیچ
درد داشتم ولی فراموش شد
یادم نمی آمد کی و کجا دچار شده بودم
...ودچار یعنی
یک بازی نبود اگه بود من بازیگر خوبی نبودم
وپایان بازهم, چرا؟ نمیدانم
اما این بار حرفهایم نا تمام ماند
بی اختیار به سکوت عجیبی فرو رفتم
...فکر کردم اما

Sunday, November 14, 2004

کوچکم
عروسک سالهای رفته را در سینه می فشاری
آن را یاداوری می کنی
و هرگز آرامش را نمی یابی
بی وجودش آغاز بیکرانه ها چشم انداز روشنیست
که عروسک را خاطره می سازد

Wednesday, November 03, 2004

برای کرده هایم گفته هایم و تمامی تمام وجودم
سخنی دارم که سنگینی نگاهت را خجل می کند
بارها و بارها به میدان میایم
برای مبارزه با تو و هر ضربه اثبات حقیقت بی نیازی من است
سخن این است من عاشقم باید بمیری

Wednesday, October 27, 2004

عشقی بنا کنیم
به امید توجیهی درست بر کردهایمان
بودنمان برای اثبات درک حقیقت درد است
اما هستیم چون عشق توجیهی است برای بودن..ماندن و نرفتن
از تمام سکوهای پرتاب با لذت و بدون فکر خود را رها و ازاد می یابیم و می پریم
چرا که برای فردایمان حرفی غیر قابل باور داریم
من عاشقم
سخن آخر هر اشتباه

Monday, October 25, 2004

شاید اندکی صبر
اما سحری نزدیک است که تمام وقت ان پرداخته از کابوس شبانه ی من است

Friday, October 22, 2004

تمام شب خراب تو و دیدار فردایی دوباره
دوباره ها و دوباره ها برای من و تو شاید....نمی دانم
تصمیم دوباره حرفی تازه نمی خواهد
فقط هستم در مرز دیوانگی و بودن
هستم
می مانی؟

Monday, October 18, 2004

انتظار من بیان دوستت دارم ها نبود
انتظار من گرمی دستهایی بود
که با تردید به من هدیه دادی

Saturday, October 09, 2004

قدم زنان می رفتم
صداها و نشانه ها آشنائی غریبی بود که تکرار می شد
بازتاب قلبی که مبهوت به دستهایم نگاه می کرد
ترس دست هائی که قدرت حس کردن نداشت و قدم های پیاپی
سلامی از سر آشنائی
نه دوستی دل و باز هم آشنا
زمزمه ی قدم هایم سکوت را می شکست
شب سردیست
غریبه ای به ظاهر آشنا
سپیده دم دیگری می رسد ولی قدم هایم هنوز جاده را حس نکرده
و باز هم به شب می رسی
این شب دیگر صدای آشنائی نیست
صدای قدم های من نیست
سکوت است و انتظار
"سلام"
این بار وهم خودم بود
کلامی ساده ولی دوستانه
بر نگرد
من مقابل سیاهی چشمانت ایستاده ام

Thursday, October 07, 2004

شاید وقتی دیگر برای تو باشم اما قبل از آن باید برای خود بودن را یاد بگیرم
شاید آن زمان ساعتها کنار تو درخشش جسم و روحت را حس کنم ؛ نزدیک و نزدیکتر
مسیر بیکران و زیبایی در پیش است و تو، جواب تمام شنوده ها و چراهای من ؛ نمی دانم
می توانی از عمق چشمانت هدیه ای جاوید برایم بپردازی ؛ یا سکوتت را برایم همراه آوری ، چرا که من خود را در آن مطمئن احساس یکنم ، چرا که سکوتت زائیده تحولات زیبای تو و حس رسیدنت به معنی واقعی بودن است . من نیز شاید بیابم خودم را و سپس آغاز کنم با تو بودن را
برایت می نویسم ، امروز و فرداهای فردا را ، چرا که از تو و از سوال بی جواب " عشق چیست ؟ " به معنای ماندگار " من کیستم ؟ " رسیدم
بیان تو درک حقیقتی زیباست و حس غریبِ
سکوتت مرا دچار بودن کرد
اما مسیر طی شده را بی فکر و غرق در احساساتم بودم
نگاهی گذرا انداختم ، بی درنگ بازگشتم
روبرو راه درازی باقی بود
سکوت کردی و یاد گرفتم
می فهم ، می دانی که می فهمم چگونه بروم و می روم ، می دانی که می روم
...
واهمه های پیچ در بیکران مرداب زندگی از پس حادثه ها رنگ گذشته را یادآوری می کند
در نهایت کلامم سکوت مرگباری ثانیه های واپسین را نوید می دهد و لحظه رستن و شکوفایی را به جرقه ای نابود می سازد
و در تنگنای کلام اوست که معنای بی زمانی باورها شکل می گیرد