Saturday, February 11, 2006

شب بدی بود
نگاههای نا آشنا ، صدای تنفر آمیزی که خالی از نیاز زندگی بود
من در میان انسان نما ها غریب بودم
از مردن و اشک های بی گناه دلم به درد آمد ولی آنها لذت می بردند
در میان این جماعت اشک یا بهانه برای زندگی مفهومی نداشت
هستی که باشی
تا به حال احساس چنین ناتوانی رو حس نکرده بودم
قبل از اینکه بکشنش گریه کرد ، ترسیده بود و من هم
ولی گریه نکردم
وقتی درد وارد بدنش شد فریاد زد ناله کرد
ولی کسی نشنید
حتی من هم
سرد بود
سرد
و
اون مرد
مردن
نبودن
حالام خوب نیست
سیگار
...

No comments: